ابولحسن خرقان?: او گفت : ای شیخ ! خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد شد.. دوم : مستی دیدم که افتاده و خیزان در جاده های گل آلود می رفت. به او گفتم : قدم ثابت بردار تا نلغزی. گفت : من بلغزم باکی نیست ، بهوش باش تو نلغزی شیخ ! که جماعتی از پی تو خواهند لغزید.. سوم : کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم : این روشنایی را از کجا آورده ای؟؟ کودک چراغ را فوت کرد و آنرا خاموش ساخت و گفت : تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت ؟ چهارم : زنی بسیار زیبا که در حال خشم شوهرش شکایت میکرد. چه ز?با گفت حضرت مو?نا:
جواب 4 نفر مرا سخت تکان داد...
اول : مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد .
گفتم : اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن..
گفت : من که غرق خواهش دنیا هستم ؛ چنان از خود بی خود شده ام که از خود خبرم نیست ؛ تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟؟؟
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ،
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ،
دانی که پس از عمر چه ماند باقی؟
مهر است و محبت است
و باقی همه هیچ...
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |